تیتر امروز

بازگشت ترامپ؛ بسیاری از ایرانی‌ها نگران جنگ، برخی امیدوار
از چشم جهان (۱۸۰)

بازگشت ترامپ؛ بسیاری از ایرانی‌ها نگران جنگ، برخی امیدوار

دونالد ترامپ بار دیگر به کاخ سفید بازگشته و این اتفاق یک نگاه دوگانه را برای ایرانی‌ها شکل داده است؛ آیا میان تهران و واشنگتن جنگی تمام‌عیار درخواهد گرفت یا رئیس‌جمهور جدید آمریکا دیپلماسی غیرمنتظره‌ای...
اینطوری ما عوام راحت‌تر تحمل‌تان می‌کنیم
افاضات اضافه

اینطوری ما عوام راحت‌تر تحمل‌تان می‌کنیم

عوام الملک در نامه‌ای به حضرت مسعود، از دستور او برای توقف مازوت‌سوزی در سه نیروگاه تقدیر کرده و گفته اگر بدانیم شما خواص دقیقا چه کار می‌کنید و نفع و زیان کارتان برای ما چیست راحت‌تر تحمل‌تان...
کامبک قاطعانه ترامپ به کاخ سفید/ واکنش ایران به نتیجه انتخابات آمریکا/ دختر دانشجوی علوم و تحقیقات کجاست؟
مجله خبری تحلیلی دیدارنیوز با اجرای محمدرضا حیاتی

کامبک قاطعانه ترامپ به کاخ سفید/ واکنش ایران به نتیجه انتخابات آمریکا/ دختر دانشجوی علوم و تحقیقات کجاست؟

این چهل و چهارمین برنامه مجله خبری تحلیلی دیدارنیوز است که با اجرای محمدرضا حیاتی و با حضور کارشناسان و صاحب نظران تقدیم مخاطبان گرامی می‌شود.

گزارش از محله فتح آباد و خانه دختربچه پنج ساله قربانی آزار

News Image Lead

ما چند روز صبر کردیم تا خبر این موضوع را رسانه ای کنند، هیچ کسی این کار را انجام نداد اما او بود که خبر را تایید کرد. حالا حداقل شاید بتوانیم فشار بیاوریم تا متهم ها را دستگیر کنند. ما از ماجرای ستایش چیزی نمی دانستیم اما در اینترنت عکس بهاره را کنار او انداخته اند. ما از دولت افغانستان می خواهیم موضوع را پیگیری کند

کد خبر: ۲۸۶۴
۱۶:۴۶ - ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
دیدارنیوز ـ بهاره دانه‌های نخود و لوبیا را در قابلمه کوچک و کج و کوله ای ریخته و هر چند ثانیه یکبار آن را به هوا پرتاب می کند و دوباره روی زمین می‌گذارد. روی گونه سمت راستش اثر نه چندان عمیق زخمی است که از کشیده شدن ناخن های مردانی که یک هفته پیش او را ربودند، دیده می شود.

دانه های نخود و لوبیا میان نگاه های خیره و پریشان بهاره در فواصل معین در هوا می‌چرخند و داخل قابلمه می‌افتند. زن های افغان همراه با بچه‌های شان دور اتاق نشسته‌اند و دخترپنج‌ساله‌ای را تماشا می کنند که 6 روز پیش خبر تجاوز به او از محله فتح آباد خمینی‌شهر به همه جای ایران رسید. بهاره برای فرار از زیر نگاه زن‌ها قابلمه اش را برمی دارد و به اتاق روبه رویی می رود.

در را نیمه باز می‌گذارد تا چشم در چشم مادر باشد. دوباره دست های کوچک بهاره قابلمه نخود و لوبیا را به هوا پرتاب می کند و این بار زیرلب می‌گوید:« ولم کن، ولم کن». زن های افغان با بچه‌های‌شان به خانه هواگل آمده اند تا از جزيیات جدید حادثه ای که برای دخترش اتفاق افتاده، سردربیاورند.

مادر به اتاق می‌رود و بهاره را به آغوش می‌کشد و پیش مهمان‌‌ها می آورد. هواگل می‌گوید:« بهاره دیشب خیلی بی قراری کرد. نیمه‌های شب آن‌قدر فریاد زد و کمک خواست که صبح صدا از حنجره اش بیرون نمی آمد. آفتاب زده و نزده، دستش را گرفتم و رفتیم امامزاده».

وقتی مادر این ها را تعریف می کند، بهاره همچنان با نخود و لوبیاهای داخل ظرف مشغول بازی است اما حواسش را یکسره به حرف‌ها و نگاه‌های آدم های اطرافش داده است. ناگهان یکی از زن‌ها می پرسد: « بهاره! آن روز چه شد؟ مردها چه کارت کردند؟»

چشم های دختربچه چند ثانیه به زن خیره می‌شود و بعد سرش را رو به سقف می‌گیرد و می‌گوید: «ای خدا». هواگل دخترش را آغوش می گیرد و رو به زن می‌گوید:« نمیگه چی شده». این را با لبخند و اندکی شرم به مهمان ها می گوید و زن های مهمان هم در جواب سرشان را به نشانه اندوه به این طرف و آن طرف تکان می دهند. هواگل به دخترش سپرده كه راز آن صبح شوم را باید برای همیشه در سینه حبس کند و به هیچ کسی غیر از مادر نگوید.

اشک در چشم های هواگل حلقه می زند و می‌گوید:« آتشی به قلبش ریخته‌اند که هیچ خنکی‌ای خاموشش نمی کند».

کوچه‌هایی ناامن با خرابه‌های دنج و فراوان

خیابان های خمینی‌شهر در صبح یک روز تعطیل خرداد خلوت است؛ آن‌قدر که حتی در میدان اصلی شهر هم به ندرت عابر پیاده ای دیده می شود. خانه بهاره در انتهای یکی از کوچه‌های فرعی محله فتح آباد در بخش انتهایی شهر است؛منطقه‌ای که اغلب افغان نشین ها در آنجا سکونت دارند. کوچه‌های محله فتح آباد پر از خانه‌هایی با نماهای سیمانی و کاهگلی است و به‌ندرت خانه ای بیشتر از دوطبقه با نمای سنگی در آن دیده می شود.

در تمام کوچه های تو درتوی مشرف به خانه بهاره، یک یا چند خرابه متروکه که بقایای تخریب خانه‌هاست، دیده می شود. خرابه‌هایی با گوشه های دنج که فعالیت را برای خلافکارها آسان‌تر می کند. در بعضی از خانه ها باز است و بچه‌ها در حیاط خانه مشغول بازی هستند.

بچه هایی که تا هفته پیش نمی توانستی آن‌ها را از کوچه به خانه بیاوری، حالا هیچ کدام جرات بیرون آمدن از خانه را ندارند.

یکی از سه مرد نقاب نداشت

هواگل و مراد با 9 فرزندشان در خانه ای نسبتا بزرگ در انتهای کوچه ای زندگی می کنند که چند روز است تحت نظر پلیس است.تازه یک روز بود به این خانه اسباب کشی کرده بودند که بهاره قربانی حادثه تجاوز شد. هواگل هنوز از درد زایمان نرگس، دختر چندروزه اش به دلش درد داشت و بعد از اسباب کشی توانی برایش نمانده بود. نزدیکی های ساعت 10 بهاره را راهی کرد تا همراه پدرش به خانه قدیمی‌شان سر بزند و اندک اسباب‌های جامانده شان را به این خانه بیاورد و سر راه نان هم بخرد. پدر در خانه قدیمی ماند و بهاره راهی نانوایی شد. هنوز به نانوایی نرسیده بود که سه مرد او را سوار بر موتور کردند و با خود بردند.

یک ساعت بعد پیکر خونین بهاره در خرابه دیوار به دیوار خانه افتاده بود. تصویر آن روز، کابوس خواب و بیداری لحظه های هواگل شده است. می گوید:« با شلوار خونی گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. همسایه ها به پلیس و اورژانس زنگ زدند و بهاره را بردیم بیمارستان.

همان‌جا معاینه اش کردند و رفت اتاق عمل. 20 ساعت بعد هم مرخصش کردند. حتی حاضر نشدند چند روز نگهش دارند و ازش مراقبت کنند. گفتند در بیمارستان بماند برای ما دردسر دارد. حتی پرونده پزشکی اش را هم به ما نمی‌دهند و کاغذی که داده‌اند، یک گزارش کوتاه است. برای تحویل مدارک پزشکی قانونی هم از بالا دستور رسیده تا مدارک معاینه را به ما ندهند. فقط توانستم مدارک را ببینم». پزشکی قانونی اعلام کرده تنها یک مرد به بهاره تجاوز کرده اما روایت بهاره از حادثه آن روز به مادرش، چیز دیگری است.

خاله بهاره این روایت را از زبان خواهرش این طور نقل می کند:« بهاره گفته آن روز سه مرد او را سوار موتور کردند و با خود بردند. یکی از مردها صورتش باز بوده و دوتای دیگر روی صورت‌های‌شان را با نقاب پوشانده بودند. مردی که چهره‌اش را پوشانده بود، شبیه ایرانی ها بود. مردها قبل از اینکه به او تجاوز کنند، چشم ها و دهانش را بسته بودند».

هواگل، نرگس دختر چند روزه‌اش را در آغوش گرفته و تکانش می دهد. بهاره خیره مادر را تماشا می‌کند و از او می خواهد که بچه را به او بدهد. مادر نرگس را در بغل بهاره می‌گذارد و اجازه می دهد تا بهاره با بچه در آغوشش چند قدم راه بروند. ناگهان بهاره بچه به بغل روی زمین می نشیند و شروع می‌کند به گریه کردن. موهای خرمایی صافش به روي صورتش می‌ریزد و بچه را روی زمین می‌گذارد. درد به جانش آمده و اشکش را سرازیر کرده. مادر گوشه روسری سبزرنگ را میان دست هایش مچاله می کند.

مشتش را محکم به سینه اش می کوبد و می‌گوید:« الهی از این درد بمیرین». زن های فامیل و همسایه در سکوت این صحنه ها را تماشا می کنند و هیچي نمی‌گویند.

گوشی های‌مان را با خط خودشان پس می‌دهند

بهاره هفت تا خواهر و دوتا برادر دارد. خواهر بزرگش 15 ساله است و خواهر کوچکش، هنوز یک ماه هم ندارد. علی اصغر و علی اکبر، برادرهای پنج‌‌ساله اند و مدام از این طرف خانه به آن طرف می‌دوند و با هم درگیر می شوند.

به چشم برهم زدنی، خانه میدان جنگی می‌شود که هیچ کسی نمی تواند خودش را نجات دهد و صدای فریادهای خواهر هواگل، دست و پاهای گره‌کرده کودکان به همدیگر را باز می‌کند. «تا دیروز پلیس هر مهمان جدیدی که وارد این خانه می شد، بازخواست می کرد. نمی‌گذارند فامیل ها و هموطن های‌مان به خانه مان بیایند».

این را خاله بهاره می گوید؛ زنی جوان که از یک هفته پیش همراه با 6 بچه قد و نیم قد به خانه خواهرش آمده تا از نزدیک مراقب‌شان باشد. او وسط اتاق نشسته و کودکی یک‌ساله با سری تراشیده و پیراهن قرمز دخترانه از سر و کولش بالا می‌رود که اسمش نازنین زهراست. زن لاغراندام، کلافه است و می گوید:« بچه ها شب ها خواب ندارند».

امیرعلی 9 ساله گوشه اتاق چمباتمه زده و در سکوت با چشم های از حدقه بیرون زده، فقط همه‌چیز را تماشا می کند. می‌گوید:« هنوز دزدها را دستگیر نکرده‌اند، اگر دوباره بیایند اینجا چی، ما از این خانه می ترسیم». با دست خرابه پشت خانه را نشان می دهد:« بهاره را آنجا پیدا کردند».

مادر امیرعلی می‌گوید:« دیروز تمام کوچه پر از پلیس بود. چند نفر از اقوام‌مان از شهرستان آمده بودند و پلیس اجازه نداد وارد خانه شوند.گفته‌اند تا مدتی نباید رفت و آمد داشته باشیم و جواب خبرنگارها را بدهیم».

یک روز بعد از رسانه ای شدن تجاوز به بهاره مادرش در گفت و گو با رسانه ها گفته بود: «پلیس گوشی های موبایل همه را برده و گفته نباید با خبرنگارها تماس بگیرند». حالا خواهر هواگل می‌گوید:« گفته اند گوشی‌های‌تان را پس می دهیم اما می خواهند سیم‌کارت جدید داخلش بیندازند تا ما را کنترل کنند».

روان‌پزشک فقط یک روز بهاره را دید

دست زدن‌ها و خنده های هیستریک بهاره ناگهان شروع می شود. الناز، خواهرش که دو سال از او بزرگ‌تر است، پیراهنی با پارچه طلایی‌رنگ پوشیده و روبه روی بهاره نشسته است.

در این خانه پر از بچه، دو عروسک بیشتر وجود ندارد که تنها بهاره با آن‌ها بازی می کند. شکم یکی از عروسک ها را فشار می دهد و صدای جیغ می آید. آرام آرام جیغ های عروسک در فاصله های ممتد و به هم پیوسته معین به گوش می رسد. خنده پشت خنده. جیغ های عروسک و بهاره با هم یکی می‌شود و به دل مهمان‌های خاموش، ترس و اندوه می‌اندازد. قطرهای اشک زخم روی صورتش را پررنگ‌تر کرده است. هواگل، بهاره را به آغوش می گیرد و می‌گوید:«قرار بود از بهزیستی هر روز برایش روان‌شناس بیاورند اما یک روز بیشتر نیامد و حتی نتوانست با بهاره حرف بزند. بهاره که اندکی آرام شده، حواسش هست که کی مادرش آرام صحبت می کند. می‌داند که حرف او است. می‌خواهد مطمئن شود کسی رازش را نخواهد نفهمید.

روی دکور چوبی چسبیده به دیوار اتاق یک قاب عکس بزرگ از جوانی افغان است که بلوز قرمز‌رنگ به تن دارد. جوان، عموی بهاره است که مقنی بود و دو سال پیش در حادثه ای داخل چاه، برق او را گرفت و کشته شد. حالا تماشای این عکس روی دکور خانه، رنج غربت و دورماندن از سرزمین‌شان را بیشتر می کند.

خواهر هواگل بغض به گلو دارد و از رفتار همسایه‌ها و مردم بعد از این اتفاق تعریف می‌کند:«دیروز رفته بودم مدرسه دخترم تا کارنامه‌اش را بگیرم و او را در کلاس بالاتر ثبت نام کنم. معاون مدرسه موقع اسم نویسی گفت: باید 180 هزارتومان بدهی تا اسم دخترت را کلاس ششم بنویسم. گفتم دیگر دلم نمی‌خواهد دخترم را به مدرسه بفرستم. وقتی به یک دختربچه پنج ساله تجاوز می کنند، من دیگر چطور بچه ام را بفرستم تا مدرسه بیاید؟ مدیر مدرسه هم در جواب به من گفت: این همه سال جوان های افغان این کارها را در حق ایرانی ها کردند، حالا این بار یک ایرانی این کار را در حق دختربچه ای افغان کرده است! ناراحت شدم و به گریه افتادم اما چیزی به او نگفتم». خواهر 14 ساله بهاره یک پیراهن بلند صورتی رنگ پوشیده و مثل دخترهای دیگر خانه روسری به سر دارد.

او هیچ وقت مدرسه نرفته و سال‌هاست با دوخت شلوارهای کردی در خانه، هزینه‌های اولیه زندگی‌اش را تامین می کند، چون پدرشان معتاد و بیکار است.

دختر نوجوان وقتی حرف های خاله‌اش را می شنود، می‌گوید: « پسرهای ایرانی در خمینی‌شهر به ما دخترهای افغان می‌گویند: افغان جیک‌جیک ها، بروید به کشور خودتان».

از میان 9 بچه ای که در این خانه زندگی می‌کنند، تنها ساناز و علی اصغر به مدرسه می روند. خاله بزرگ بهاره می پرسد که جعفری کیست؟ وقتی متوجه می شود که ريیس اورژانس اجتماعی است، می گوید:«ما چند روز صبر کردیم تا خبر این موضوع را رسانه ای کنند، هیچ کسی این کار را انجام نداد اما او بود که خبر را تایید کرد. حالا حداقل شاید بتوانیم فشار بیاوریم تا متهم ها را دستگیر کنند. ما از ماجرای ستایش چیزی نمی دانستیم اما در اینترنت عکس بهاره را کنار او انداخته اند. ما از دولت افغانستان می خواهیم موضوع را پیگیری کند».

منبع: روزنامه قانون/هدیه کیمیایی/ ۱۹ خرداد ۹۷
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر:
بنر شرکت هفت الماس صفحات خبر
رپورتاژ تریبون صفحه داخلی